درمانده ام چیزی ندارم غیر آهم

این قحطیِ اشکِ دو چشمانم گواهم

اصلاً حواسم به تو و تنهاییت نیست

شرمنده آقایِ غریبم رو سیاهم

هنگام معصیت به یاد تو نبودم

تو گریه کردی جایِ من بر اشتباهم

میترسم آخرسر زِ چشمانت بیفتم

بر این گدایت رحم کن ای تکیه گاهم

اصلاً مرا چه به وصال و شکوه از هجر

وقتی که انقدر از شما دور است راهم

با این همه وضع بدم مثل تو آقا

گریان شاه بی کفن هر صبحگاهم

*از اینجا دلتو ببرم سر سفرۀ روضۀ امشب ، اما این روضۀ امشب انقدر زیاده که آدم نمیدونه کجا اصلاٌ میتونه این روضه رو بخونه *

جان ها فدای خواهری که ناله میزد

ای کشته افتاده در قتلگاهم

آخر تو را با قتلِ صبر از من گرفتن

حالا ببین بی یاور و پشت و  پناهم

کل حرم غارت شده چشم تو روشن

همراه دخترهات در بند سپاهم

بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود

دامانِ آسمان زِ غمش پر ستاره بود

لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها

دشتی زِ سوزِ سینۀ زینب شراره بود

میخواست تا ببوسد و برگیردش زِ خاک

قرآنِ او ورق ورقُ و پاره پاره بود

یک خیمه نیم سوخته شد جایِ صد اسیر

چیزی که ره نداشت در آن خیمه چاره بود

در زیرِ پایِ اسب دو کودک زِ دست رفت

*یک به یک بچه ها رو شمرد دید دو تا از بچه ها کم هستند اومدن تو این بیابون یه وقت دیدن این دو تا بچه دست به گردنِ هم انداختن زیرِ دستُ پای اسب ها جون دادن یه بچه رو زینب رو دست گرفت ، یه بچه رو ام کلثوم *

در زیرِ پایِ اسب دو کودک زِ دست رفت

چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب ، ولیکن هزار حیف !

شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود

چشمی برآنچه رفت به غارت،نداشت کس

اما دل رباب ، پی گاهواره بود

یک طفل با فرات  کمی حرف زد ولی

نشنید کس  که حرف زدن با اشاره بود

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود

در پشت ابر ، چهره ی هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد

از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

*وقتی امروز ریختن سمت خیمه ها،وقتی خیمه ها رو آتیش زدن،دیدن همه دارن فرار می کنند، آخه زین العابدین فرموده بودن: "علیکنّ بالفرار " دستورِ امامِ همه دارن فرار میکنن،اما دیدن یه خانومی هی میزنه به دلِ آتیش،گفتن: چرا این زن داره میره تو دلِ آتیشا؟گفتن: این خانوم زینبِ.آخه تو این خیمه عزیز برادرش تب داره.

از این بچه هایی که دامنشون آتیش گرفته بود،میگه: دیدم یه دختر بچه دامنش آتیش گرفته،پای رو خارها داره میدوه،دشمن میگه دلم براش سوخت،گفتم: برم دامنش رو خاموش کنم.همچین که نزدیکش شدم دیدم دستش رو روی سرش گذاشت.گفت: ای مرد! بخدا من بابا ندارم،من یتیم شدمگفتم کاریت ندارم،اومدم آتیش دامنت رو خاموش کنم.میگه:تا آتیشش رو خاموش کردم.دیدم انگار یه چیزی میخواد بگه روش نمیشه.از چهره اش خوندم گفتم چی میخوای بگو؟گفت: یه مقدار آب داری به من بدیمیگه: رفتم یه مقدار آب آوردم به دستش دادم دیدم نمیخوره.گفتم:مگه آب نمیخواستی،چرا نمی خوری؟گفت: به من بگو راه علقمه از کجاست؟ میخوام برم به عموم بگم:دیگه خجالت نکشه.

بی بی زینب سلام الله علیها اومدن همه رو سرشماری کردن،خیلی کار زینب امشب مشکلِ.همه رو که آروم کرد،دید از یه گوشه یه صدا ناله بلندشد،دید پشت خیمه ها یه صدایِ ناله میاد،اومد دید رباب رو خاکا نشسته.عزیزِ دلم اینجوری گریه نکن،میکُشی زینب رو.

امروز همه اومدن با ابی عبدالله وداع کردن،اما رباب از دور نگاه میکرد،جلو نیومد،حیا کرد.اما تو مجلس یزید وقتی نانجیب با چوب خیزران بر لب و دندان میزد،یه وقت دیدن حضرت رباب دوید سر رو بغل کرد،هی آروم داره نوازش میکنه.وقتی برگشتن خرابه.حضرت زینب سئوال کرد، رباب ندیده بودم هیچ وقت اینقدر بیقرار بشی؟ گفت: خانم معذرت میخوام ازت.دست خودم نبود. آخه اون لحظه‌ی آخر که داشت وداع میکرد خیلی دوست داشتم بیام، دستای حسین رو ببوسم .باهاش خداحافظی کنم. بی بی جان از شما حیا کردم، دیدم الان داره با چوب خیزان میزنه.

پشت خیمه ها هم گفت: خانم جان! ببخشید دست خودم نیست قربونت برم یه جرعه آب بهم دادن حواسم نبود این آب رو خوردم ،تاحالا وقتی بچم تو بغلم بود، هی ناخن بهم میزد"اگر مادر شیر نداشته باشه به بچه بده. هی بچه ناخن میزنه" هنوز جای ناخناش هست ،یه جرعه آب خوردم حالا شیر دارم، اما علی ندارم گفت:*

بس کن رباب حرمله بیدار میشود

*امروز وقتی اون نانجیب گفت حسین هنوز زنده ای؟ ببین دارن میرن سمت خیمه ها. تکیه به نیزه شکسته داد بلند شد گفت: اگر دین ندارید حدالاقل آزاد مرد باشید. اول بیاید کار حسین رو تموم کنید، "گریه کنا هیچ موقع دشمن تو این چند روز حرف ابی‌عبدالله رو گوش نداد. هر وقت میومد حرف بزنه هلهله میکردن کسی نشنَوه." تا گفت بیایید کار حسین رو تموم کنید، شمر گفت: راست میگه برگردید ،همه اومدن تو گودال، همه اومدن تو گودال، یکی با نیزه میزنه، اینا که حریص بودن زودتر برن سمت خیمه ها زودتر کارو تموم کنن یکی با شمشیر میزنه.*

میسوزم

مثه زخمایِ سرخ رو پیکرِ تو

مثه شعلۀ دامنه دخترِ تو

مثه ناله هایِ دلِ مادر تو

میسوزم

مثه چشمایی که میشه پر ستاره

مثه پایه طفلی که زخمیِ خاره

مثه گوشِ اون طفلی که میشه پاره

میسوزم حسین جان ، که آبت ندادن

کمک خواستی اما جوابت ندادن

میسوزم برادر ، که خاکت نکردن

هنوز دارن این ها تو گودال میگردن

حسین جان  حسین جان

من دیدم

یکی اومد و با لگد بی هوا زد

یکی با یه نیزه برایِ خدا زد

اوند پیرمردی تو رو با عصا زد

من دیدم

کمک خواستنت رو همه میشنیدن

تو رو سمت مقتل چطور میکشیدن

سرت رو سر حوصله بریدن

تو دعوایِ سرها دلم چی کشیده

سرِ تو حسین جان به خولی رسیده

از امشب عزیزم دیگه از ما دوری

یه شب تویِ دِیرُ یه شب تو تنوری

 

 


آئین مستان خیمه ,حسین ,رباب ,زینب ,اومدن ,چیزی ,تموم کنید، ,دارن فرار ,زیرِ پایِ ,روضۀ امشب ,چیزی ندارم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا فروشگاهی دل چت برترین مطالب وب دوربین مداربسته شاتل فایل mihantext | متن های کوتاه و خواندنی قصه های من و دانشگاه Sydneyhqqli1 site خرید و فروش انواع فلزیاب های برتر جهان09197977577